مهد کودک و پیش دبستانی نیکان

بایگانی
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است


                                                                                                  خاطره یک مربی مهدکودک

خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل می کنه و می ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که... 


هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه می گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!


خانم ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب هست که بچه نیافته هرچه می تونه می کشه تا بالاخره پوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درمیاره و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه می کنه که لنگه به لنگه نباشه.
در این لحظه بچه می گه این پوتین ها مال من نیست!

خانم جوان با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه می اندازه و می گه آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این پوتین های بسیار تنگ رو در میاره.

وقتی کار تمام می شه از بچه می پرسه: خوب، حالا پوتین های تو کدومه؟ بچه می گه: همین ها! این ها پوتین های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم...
مربی که دیگه خونش به جوش اومده بود ،سعی می کنه خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این پوتین هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنه... بعد از اتمام کار یک آه طولانی می کشه و می پرسه: خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...


بچه می گه: توی پوتین هام بودن دیگه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۱
مهد کودک و پیش دبستانی نیکان